روزی روزگاری در یک دهکده سر سبز و زیبا مردمی زندگی میکردند که برای
نگهداری گوسفندانشان به یک چوپان احتیاج داشتند.
کدخدا یکی از دوستانش را به عنوان چوپان معرفی کرد و مردم هم
نتوانستند به کدخدا حالی کنند که این چوپان به درد چوپونی هم نمیخورد
چه رسد به چوپانی.
چوپان هر روز برای سرگرمی داد میزد:
ااااای دشمن اااااااای دشمن
مردم ده هم با چوب و چماق بیرون میریختند و میدیدند که چوپان دروغگو
هنوز هم داد میزند:
آآآآآی دشمن آآآآآی دشمن
و به هیچ طریقی هم قبول نمیکند که کسی در آن حوالی نیست.
یک روز مردم تصمیم گرفتند که خودشان از گله محافظت کنند ولی سگهای گله
که فکر میکردند آنها همان دشمن هستند که چوپان میگوید همه را گاز گرفتند
و فراری دادند و به بعضی هم تجاوز کردند.
و چوپان دروغگو هم گفت که دشمن مردم را گاز گرفته و تجاوزی هم در کار
نبوده است.
بزرگان ده به کدخدا تذکر دادند که این چوپان دروغگو خیلی دروغگو است
ولی کدخدا در جوابشان گفت:
با این که سالهاست شما را میشناسم ولی من و چوپان دروغگو مثل هم فکر
می کنیم.
روزها میگذشت و میگذشت تا این که یک روز واقعا دشمن حمله کرد.
چوپان دروغگو هرچه داد زد:
ااااااااای دشمن ااااااااااااای دشمن
کسی به حرفش توجه نکرد.
چوپان دروغگو که دید کسی به کمکش نیامد به لانه دوست لاشخورش که بالای
درختی در همان حوالی بود و قبلا از گوشت گوسفندان مردم به او کمک میکرد ،
رفت و سگهای گله هم هر کدام از سویی فرار کردند.
در پایان فقط مردم بیچاره همه گوسفندانشان را از دست دادند...
منظورت از چوپان دروغگو احمدی نژاد که نیست!
نه اصلاْ احمدی جون اینطور نیست .
نه اصلاْ احمدی جون اینطور نیست .
دیکتاتور جون ما رو مسخره میکنی؟
خسته ام از دورویی و مردمان اسیر که زندانی واسیر این دنیای پست و بی ارزش شده اند
و هر روز درلجن زار دنیا بیشتر و بیشتر فرومیروند
خدایامرا ببر طاقت ماندن ندارم تاب جان کندن ندارم